اشکامو که دیدی ...
یه نگاه اندیشمندانه بهم کردی ...
یکم مکث کردی ...
بعدش بهم گفتی :
همیشه ...
بعد از هر غروب غم انگیز ...
طلوعی دل انگیز خواهد آمد ...
یه روزی عشق و دیوانگی و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن تا نوبت به دیوانگی رسید دیوانگی همه را پیدا کرد اما هر چی گشت اثری از عشق نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده و دیوانگی را خبر کرد دیوانگی یه خار بزرگ بر داشت و در بوته گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدن چشماش کور شده و دیوانگی که خودش را مقصر می دانست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند و از آن روز به بعد به خاطر نابینا بودن عشق است که عاشق بدی های معشوقش را نمی بینه و دیوانگی هم همیشه در کنار آن عشق باقی ماند
روی برگهای زرد پاییزی کوچه قدم می زدم و با هر قدم اشکی به خاطر گذشته از دست داده ام فرومی ریختم تنها قلب شکسته ام می دانست چه غمی دارم هرگاه به یاد می آورم که چگونه مرا شکستند آتش درونم بر پا می شود و من بر خلاف آنچه که درونم است ساکت و آرام به حرکت ادامه می دهم
من آن برگ پاییزی بودم که از درخت جدا شد و حتی باغبان هم به من نگاه نکرد
من آن پرستوی شکسته بالی بودم که از کوچ پرستو ها عقب ماندم و اینک در سرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم آوازی که آنرا حتی یکی از انسانها،حتی یکی از آنها نشنید و اگر شنید درک نکرد
وای بر من همه جا شب است، نه ستاره ای ،نه نوری،تنها صدایی از دور دست می آید.صدایی که آشناست صدایی که مرا می طلبد.نه نه این نیز نوعی سراب است باغبان قصه ها می گفت...
از صدای خیال نباید باور کردباید برم،انگار در این کوچه خلوت جز من کس دیگری نیز هست،جلوتر می روم چشمانش حلقه زده،دستهایش از شدت سرما
کبود شده است. دستکشی را که دارم در دستش می کنم .پالتو را نیز به او میدهم آری حالش خوب می شود،از کنارش می گذرم و به راه خود ادامه می دهم
دیگر کوچه ای نمانده، اینجا آخر شهر است،وارد بیابان می شوم،آنطرفتر درختی است،پیش او می روم،با تمام غمهایم به او تکیه می زنم گریه ای می کنم،صدایی
از آن به گوشم می رسد،برای اولین بار است که احساس سبکی می کنم ،خودم را دیدم که آرام کنار درخت آرمیده بودم.
آری من مرده بودم
دلم برات تنگ عزیز یادی نمی کنی ز من
دارم دیوونه می شمو نمی بینی نیاز من
می خوام ببینمت ولی فاصله ازمن تا خداست
خدام هزارو یک طرف همه هواسم به شماست
وقتی نمی بینمت تو رو چشمامو واسه کی بخوام
نفس برام سمی می شه هوا رو واسه کی بخوام
انگار نه انگار که دلی برای بودنه تو بود
رفتیو بین ادما شدم یکی بود یکی نبود
یه جور واقعی تو رو حس می کنم توی تنم
به جون تو بدون تو دیگه دارم دق می کنم
صورت ماه تو رو عزیز دیوارای خونه شده
هر کی میبینتم می گه طفلکی دیونه شده
تو رو خدا راضی نشو بیشتر از این هدر بشم
دیگه بسه راضی نشو اینجوری در به در بشم
*·~-.¸¸,.-~*Si4*·~-.¸¸,.-~*
راستی امروز تولد منه ها
داستانی خواهم نوشت
داستان عشقی که از بوسیدن شرم داشت و معنای جدایی را مرگ می دانست
داستان عشقی که پروانه بود و در آتش شمع معشوقش می سوخت
و احساس می کرد زنده است چون حرارت شمع را می فهمد
داستان عشقی که من بودم !
و او که باید می ماند و رفت ...
او که معنای دیگری فهمید از جدایی
او که تو بودی ...
تو ...
داستانی خواهم نوشت از ما که امروز من و توایم
مرگ از زندگی پرسید: آن چیست که باعث میشود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم؟ زندگی لبخندی زد و گفت: دروغهایی که در من نهفته است و حقیقتی که تو در وجودت داری
روزی که رفتی همه آمدنها بوی رفتن گرفت و همه ماندن ها بوی دورغ!و من انسانی دیگر شدم انسانی کهنه تر و شاید تازه تر
یه دروغ ساده از این بیشتر نمی تونم عاشقت باشم یه حقیقت ساده تر به تو نمی رسم
همه می گن دنیا 2 روزه پس کو؟!
یکی دوتا سه تا چهار تا...تا حالا دوقله گوسفند شمردم ولی هنوز بیدارم اینم یه دلیل دیگه واسه آبکی بودن خالیبندیهای مادر بزرگ
اه بسه دیگه یه نفر بیاد یکی از باطری های منو در بیاره رومانتیکسم خونم رفت بالا!
تاحالا می دونستین که مخفف چه کلماتیه و از چه کلماتی ساخته شده؟
Ocean of tears اقیانوس اشک
Valley of death دره مرگ
End of life پایان زندگی
روزی روزگاری در جزیره ای تمام حواس زندگی میکردند شادی،غم،غرور،عشق...
روزی خبر رسید به زودی تمام جزیره به زیر آب خواهد رفت . پس همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کرده و جزیره را ترک کردند.اما عشق مایل بود تا اخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق بود. عاشق جزیره.
اما وقتی که جزیره به زیر آب فرو میرفت ، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست وبه او گفت:آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت:خیر نمی توانی. من مقدار زیادی طلا و نقره در قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد .پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
عشق به غرور گفت :لطفا کمک کن و مرا با خود ببر.غرور با خود خواهی گفت: نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده. قایق مرا کثیف میکنی
غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت :اجازه بده تا من با تو بیایم .غم با صدایی حزن الود گفت:آه عشق . من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم. پس عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او انقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید . ناگهان صدایی مسن گفت: بیا عشق من تو را با خود می برم. عشق انقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد
نام یاریگرش را بپرسد ،سریع خود را داخل قایق او انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسید پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است
چرا که او جان عشق را نجات داده بود .
عشق از علم پرسید : او که بود.
علم پاسخ داد : او زمان است.
عشق گفت :زمان؟ او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خرد مندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است
الهی
من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم
که تو در عرش کبریای خود نداری
من کسی مثل تو دارم و تو کسی مثل خود نداری