چیزی که هرگز نفهمیدی..!

اشکامو که دیدی ...
یه نگاه اندیشمندانه بهم کردی ...
یکم مکث کردی ...
بعدش بهم گفتی :
همیشه ...
بعد از هر غروب غم انگیز ...
طلوعی دل انگیز خواهد آمد ...

بهم گفتی :
به طلوعها دل ببند ...
و خندیدی ...

چگونه به طلوعها دل میبستم ...
در حالی که به تو دل بسته بودم ؟
 
DoseTon Daram:x

بازیه عشق...

یه روزی عشق و دیوانگی و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن تا نوبت به دیوانگی رسید دیوانگی همه را پیدا کرد اما هر چی گشت اثری از عشق نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده و دیوانگی را خبر کرد دیوانگی یه خار بزرگ بر داشت و در بوته گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدن چشماش کور شده و دیوانگی که خودش را مقصر می دانست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند و از آن روز به  بعد به خاطر نابینا بودن عشق است که عاشق بدی های معشوقش را نمی بینه و دیوانگی هم همیشه در کنار آن عشق باقی ماند