احساس

روی برگهای زرد پاییزی کوچه قدم می زدم و با هر قدم اشکی به خاطر گذشته از دست داده ام فرومی ریختم تنها قلب شکسته ام می دانست چه غمی دارم هرگاه به یاد می آورم که چگونه مرا شکستند آتش درونم بر پا می شود و من بر خلاف آنچه که درونم است ساکت و آرام به حرکت ادامه می دهم
من آن برگ پاییزی بودم که از درخت جدا شد و حتی باغبان هم به من نگاه نکرد
من آن پرستوی شکسته بالی بودم که از کوچ پرستو ها عقب ماندم و اینک در سرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم آوازی که آنرا حتی یکی از انسانها،حتی یکی از آنها نشنید و اگر شنید درک نکرد
وای بر من همه جا شب است، نه ستاره ای ،نه نوری،تنها صدایی از دور دست می آید.صدایی که آشناست صدایی که مرا می طلبد.نه نه این نیز نوعی سراب است باغبان قصه ها می گفت...
از صدای خیال نباید باور کردباید برم،انگار در این کوچه خلوت جز من کس دیگری نیز هست،جلوتر می روم چشمانش حلقه زده،دستهایش از شدت سرما
کبود شده است. دستکشی را که دارم در دستش می کنم .پالتو را نیز به او میدهم آری حالش خوب می شود،از کنارش می گذرم و به راه خود ادامه می دهم
دیگر کوچه ای نمانده، اینجا آخر شهر است،وارد بیابان می شوم،آنطرفتر درختی است،پیش او می روم،با تمام غمهایم به او تکیه می زنم گریه ای می کنم،صدایی
از آن به گوشم می رسد،برای اولین بار است که احساس سبکی می کنم ،خودم را دیدم که آرام کنار درخت آرمیده بودم.
                                                           آری من مرده بودم


                              



 

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:11 ب.ظ http://nedageda.persianblog.com

سلام عسل جون وبلاگ قشنگی داری موفق باشی
یه سری هم به من بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد